غم
هرچند که هوا کمی سرد شده، ولی به قول نظامی:
گرم شو از مهر و، ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمــرد باش
هر که به نیـــــکی عمل آغـــاز کرد
نیکی ِ او روی بدو بــــــــــــــاز کرد
هر کسی که یه مختصر گرمایی در دلش باشه، این گرما به او بر میگرده. یا به قول رابرت فراست که گفت این عالم رو یه بار یخ از بین میبره و یه بار آتش. اگه اون آتش ِ تند ِ شهوت را تبدیل کنید به نور ِ عشق و اون سرمای بین آدمها را به گرمای خورشید ِ دوست داشتن همنوع، اونوقت با اون حرارتی میشه حرکت کرد.
غم ِ زمانه که هیچش کران نمیبیـــنم
دواش جز می چون ارغوان نمیبینم
(حافظ)
چه بکنیم که از هر طرف تیرهای غم و اندوه به سمت ِ ما میآیند، تعدادشان هم نامتناهی است و سپری هم نداریم! ما در مقابل ِ این همه تیر ِ غمیکه توی عالمه چه باید بکنیم؟
دوای این تیرها را این انسآنهای نازنین پیدا کرده اند. دوایی که یکیه اما میتونه همه ی دردها رو برطرف کنه.
چه بنشستی در آن گوشه، چرا خرم نمیکردی؟!
مگر تو فکر میجویی که جز بر غم نمیگردی!
(مولانا)
فکر ِ ما دائم داره اذیت میکنه. باید یه فکری کرد که بنیاد ِ غم رو براندازیم. غصه از جنس ِ غباره. این گرد و خاکیه که در عالم ِ ذهن ِ ماست باعث میشه از هیچی لذت نبریم. نه گل را میبینیم نه آسمان را. به قول اچ دیویس که گفت:
What is this life if full of care
we have no time stand and stare
این چه زندگیست که ما بر اثر ِ این غمها و غصهها
اصلا فرصت نداریم بایستیم و عالم را تماشا بکنیـــم
ما حتی فرصت نداریم حتی به اندازه ی گاو و گوسفند به این زمین نگاه کنیم. ببینیم که سنجابها در جنگل گردوهاشون رو کجا قایم کردن. علت ِ این غم و غصه ها اینه که گرفتاری بر ای خودمون درست کردیم.
داستانی هست که دو برادر صیاد بودن که یکیشون عادت داشت با انگشتهاش بازی کنه و دو انگشت ِ دست ِ چپش را روی دو انگشت ِ دست ِ راست راه ببره. خلاصه همیشه دستش بند بود! اینها با قایق به وسط ِ دریا رفتن و تور انداختن و ماهی ِ بزرگی گرفتن. اون یکی برادر با ماهی در حال کشمکش بود که او رو بیاره تو قایق اما روز ِ ماهی چربید و داشت برادر رو میکشید تو آب. فریاد زد که برادر به دادم برس، داره منو میبره تو آب. جواب شنید که: میبینی که دستم بنده، هروقت از گرفتاری خلاص شدم اونوقت میام!؟
حالا شده جریان ِ ما. هرکس رو که دعوت میکنن، میگیم: نمیتونیم بیایم، گرفتاریم. تمام ِ هم و غم ِ ما اینه که گرفتاریم.
زمانی استادی ظهر ِ جمعه کلاسی گذاشته بودن. یکی از دوستان میخواست در این کلاسها شرکت کنه ولی به خاطر این که ظهر ِ جمعه بازی فوتبال میخواسته ببیننه دچار ِ غم و گرفتاری شده بود!
ما اگه فهرست بکنیم تمام گرفتاریهامون رو و ببینیم برای زندگی ِ ابدی ِ ما کدومشون مهمه و فوری و کدومشون اهمیتی نداره اونوقت با کمال تعجب میبینیم که نود درصد ِ گرفتاریهامون برطرف میشه و وقتمون مال ِ خودمون میشه. اونوقت وقتی عزیزترین کس ِ آدم رو، برادرش رو، داره ماهی میبره تو آب دیگه نمیگه من گرفتارم. دستم بنده.
این غمها دوایی داره.
شبی دوستی شعری میخواند که ای داد فقیر شدم چه بکنم، بی یار و بی مونس شدم چه بکنم؟ پیر شدم و جوانی ام رفت چه بکنم؟ از جوانی ام بهره نبردم چه بکنم؟
بهشون گفتم که همه ی کاسه های چه کنم چه کنم ِتون رو یکیش کنین و بگین بی تو ای سرو ِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟ اونوقت تمام قوای شما در جهت ِ اون یک چه کنم قرار میگیره.
مردم میترسن از این که اگه خدا بیاد تو زندگیشون اوقت زندگیشون رو چکار کنن.!!!! اونا زندگی رو دوست دارن و فکر میکنن اگه خدا بیاد همه چیز رو ازشون میگیره و میبره! خدا بی نیازه و اصلا خودش اینها رو بهتون داده و بازم میده. شما باید بر عکس فکر کنین و بگین اگه خدا نیاد اوقوت این مه رویان و گل و گلشن و لذتها به درد ِ ما نمیخوره. اگه او حی و حاضر نباشه تو زندگیتون اونوقت همه چیز میشه دیو. شهوت میشه کاردی که به گلوی خودت میذاری. پول میشه غصه ی این که وای اگه یکی بیاد این پولها رو ببره چه کنم. گل و گلشن هم میشه تفریح ِ اجباری ِ آخر ِ هفته به خاطر ِ بچه ها! دیگه لذتی نمیمونه اگه او توی زندگی ِ ماها نباشه.
این سیب رو فرستادن که بدونی در عالم سیبستانی هست. نگران نباش که به این سیب رسیدی یا نه. این اصلا مهم نیست. بلکه باید دلگرم بود به وجود ِ سیبستان.
خدا اون چشمه ی دردناک ِ ذهنت نیست که ازش میترسی. اگه اون خدا بود حتما رشد میکرد. خدایی که ژنراتور ِ جان هست در بدن ِ یک گل که نمیتونه همینطور مرده در ذهن بمونه. اونی که ترسناکه اون عقله توست که کج فهمیده. خدا اگه در دل ِ کسی بشینه و اون واقعا اون تصور ِ عقلانی نباشه بلکه خود ِ شخص ِ اول ِ طبیعت باشه، تمام ِ غمها رو از دل میبره. هیچ ترسی تو دل نمیمونه. ترس از این که سرده، گرمه، دوریه و سخته و ... همه رو با هم میبره.
داستان ِ ورود ِ او به داخل ِ افکار ِ آدم مثل حکایته اون رودخانه میمونه. یه زمانی پهلوانی میخواست طویله ای به وسعت ِ یک دشت رو که هزار سال بود تمیز نشده بود رو تمیز کنه. برای اینکار نیامد در این عمر ِ محدودش ذره ذره این همه کثیفی رو درمان کنه بلکه اومد دهنه ی یه رودخانه رو بلند کرد و گذاشت روی دهنه ی طویله و با این کار همهی کثافتهای زمان و غبار و لجن و تعفن به لحظه ای از داخل ِ طویله پاک شد. حالا این حکایته ماست. اگه ما لب به لب ِ خدا بذاریم آرامشی رو به درون ِ ما جاری میکنه که همه ی تعفن ها و کثسفی ها و غم ها و ناله ها و دردهای عالم رو با خودش میبره. اینه که حافظ میگه:
دواش جز می چون ارغوان نمیبینم
در واقع این میزمر ِ تسلیم شدن به ورد ِ یک چیز شوینده است. تسلیم شدن به یک قدرت ِ مافوق تصوری که اگه بیاد دیگه غمیتوی دل ِ آدم نمیمونه.
تواضع
تواضع یکی از بارزترین نشانه های عظمت است چون بزرگان عالم بیش از هر کسی میدانند که بزرگی درآنها نیست بلکه آنها مجرای عبور آن عظمت و آن هنر و آن خلق خوش هستند و چه منتی بر دیگران؟ مثل این که روزنه بگوید این نورها که میبینید مال من است و نور کجا مال روزنه است بلکه نور مال آفتاب است.

نظرات شما عزیزان:
محمد 
ساعت20:57---16 بهمن 1389
salam dada..bahal bud .vali poste khoshamad guyiye loxblog ro hazf kon.bashe dada???
پاسخ:با سلام و خسته نباشید خدمت شما دوست عزیز.
از شما تشکر میکنم که مطالب منو خوندید و نظر دادید .با تششکرات فراوان از شما دوست عزیز